ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
علی تازه رشته مدیریت دولتی خوانده رفته نماز جمعه تا مسئولی را ببیند. رئیس اداره در مورد مسجدالاقصی و اینکه مردم به شغل دولتی فکر نکنندصحبت می کند. علی با خود فکر می کند که چه می شود روزی او هم مدیر اداره ای شود. ولی نمی شود چون تمام راهها بر او بسته است. برگشتنی پسر همسایه را می بیند که کارشناس فلان اداره است.چهره اش غرق اضطراب است.علی فکر می کند که اگر کارشناس فلان اداره شدن سخت نیست و می تواند بسیاری از کارها را بهتر انجام دهد.پسر عمویش قرار بود او را با سفارش دستش را در اداره ای بند کند.پسرعمویش به او گفته افراد دیگر که می خواهند استخدام شوند نفراتشان قوی تر است و باید قید استخدام را زد.حالا علی مایوس به فکر گرفتن وام برای راه اندازی یک خواربارفروشی است.